|
ملاحظاتی درباره پوشش رسانهای شوک این روزهای ایران
رسانههای شتابزده، ماجرای قتل نجفی و امروز صبحِ مدارس ایرانی
کودکان ایرانی امروز صبح مدارس را با گفتگو درباره قتل خونبار یک زن جوان به دست همسر کهنسالش شروع کردند. حتما صبح دلانگیزی نبوده است.
تهران هنوز در شوک است. بهت زده از اتفاقی که هنوز زمان زیادی هم از آن نگذشته است. ماجرای قتل همسر دوم نجفی به یکباره دلار و مسکن و …و همه دغدغههای دیگر شهروندان تهرانی را به کناری زد و به سرعت تبدیل به خبر اول جامعه شد. خبری که این بار نه تنها رسانههای غیررسمی و شبکههای اجتماعی روی آن خیمه زده بودند که تلویزیون رسمی ایران نیز به سرعت وارد حادثه شد و اولین تصاویر از این واقعه کنجکاوی برانگیز و بهت آور را به شهروندان ایرانی مخابره کرد.
از دقایق اولیه رخداد این فاجعه؛ تمام رسانههای رسمی و غیررسمی در یک رقابت غیررسمی به میدان آمدند تا اولین خبرها، اولین عکسها، اولین اظهارنظرها و تمام اولین محصولات رسانهای از این اتفاق را خودشان به دست بیاورند و منتشر کنند. یک اتفاق طبیعی در عرصه رسانهها. خبری که مجموعهای بزرگ از ارزشهای خبری را دربرمی گیرد به سرعت تبدیل به خبر تاپ و اول همه رسانهها میشود؛ قانون عرضه و تقاضا برقرار است و رسانههای ایرانی؛ به خصوص رسانههای رسمی ایرانی که این روزها از بحران مخاطب رنج میبرند چنین ماجرایی را به این سادگی از دست نخواهند داد. ماجرا یک تراژدی تمام عیار است. با رعایت همه اصول تراژدی نویس.
با سرعتی تقریباً قابل پیش بینی رسانههای خرد محلی و شخصی نیز تبدیل به جایگاه ابراز واکنشهای مردمی عموم جامعه به این ماجرا شد. عدهای ماجرا را به سابقه سیاسی اصلاح طلبی نجفی ربط دادند و بر مبنای اتفاق رخ داده، همه همفکران نجفی را قضاوت کردند و عدهای دیگر نیز به شماتت دسته اول برخاستند و فقدان اخلاق در جامعه را دلیل بهره برداریهای سیاسی از این ماجرا عنوان کردند.
همزمانی ماجرا با شب قدر به همین ترتیب کلیدواژه «عاقبت بخیری» را به سرعت بر زبانها انداخت و تعداد زیادی از واکنشهای مردمی به این اتفاق با محوریت همین کلیدواژه آن را نشانه و تنبیه برای جامعهای دانستند که از سرنوشت خود غفلت کرده است.
تلویزیون اما با دو گزارش خاص از همه رسانههای خرد و شبکههای اجتماعی پیشی گرفت. دو گزارش که جنجالهای زیادی هم به همراه داشت. در اولی خبرنگار صداوسیما پشت به نجفی و مسئولین انتظامی و قضائی اعلام میکرد که این اولین تصاویر از نجفی است. این تصاویر نجفی را درحال نوشیدن چای نشان میداد. و بعد او با شمردن فشنگهای تفنگ نجفی روبروی دوربین اعلام میکرد که نجفی با ۵ گلوله به همسرش حمله کرده است.
در گزارش دوم اما نجفی رو به دوربین ایستاده بود و موقر و شق و رق درباره اتفاق گفتگو میکرد.تصاویر بعدی که حاکی از برخورد محترمانه مسئولین مقر انتظامی بودکه نجفی در آنجا خودش را معرفی کرده بود نیز با واکنشها و انتقادات فراوانی روبرو شد.
ماجرای جنایی نجفی و همسر دومش احتمالاً تا روزهای آینده به شکلی وجدآور از سوی رسانهها دنبال خواهد شد. هولناکی ماجرا دلیل موجهی برای ادامه رسانهای ماجراست؛ احتمالاً دادگاهی خواهد بود و اعترافاتی و بعد سراغ خانواده میترا استاد خواهند رفت و پسر ۱۳ ساله اش به میدان خواهد آمد و از حق مادر خواهد گفت و بعد پادرمیانیها شروع خواهد شد و.... اما آیا آنچه در میان همه این هیاهوها صبح امروز در مدارس سراسر کشور رخ داد هولناکتر از آن چیزی نبود که در اصل رخ داده است؟ کودکان ایرانی امروز در حالی به کلاسهای مدارس برای انجام آخرین امتحانات خود رفتند که بحث و گفتگوی میان آنها چیزی جز قتل دلخراش یک زن جوان به دست همسر دومش نبود. یک مشاهده تجربی ساده نشان میدهد که انعکاس تب داغ این خشونت عریان و ظاهری هیچ ملاحظهای درباب دریافتکنندگان این پیامهای خشونتبار نداشته است و یک مشاهده میدانی ساده نشان میدهد که چگونه این مسئله با بیمبالاتی خانوادههای ایرانی در دسترسی کودکان به رسانهها و همین طور پایبند نبودن رسانهها به هیچ تعهد رسانهای در باب مخاطبان حتماً کم سن و سال خود؛ ماجرای قتل نجفی در جامعه را برای کودکان ایرانی نه تنها تبدیل به مسئله اول کرده است که از آن داستانی هیجان آور و شگفتانگیز و وسوسهکننده ساخته است که ظاهراً سرانجامش نیز نشستن با کت و شلوار و چای خوردن و گپ زدن با پلیس و بازپرس است.
کودکان ایرانی به یکباره با شوکی تحریککننده مواجه شدهاند که مثل فیلمهای سینمایی جذاب خارجی است. بدمنی جذاب و ظاهراً بیگناه دارد و نمایشی که از او در رسانهها به چشم میخورد نیز یک استاد دانشگاه موفق است که به یکباره به دامی وسوسه برانگیز افتاده است و حالا دنبال کردن ماجرای او به اندازه ماجرایش جذاب و هیجان برانگیز است.
سالها پیش فیلمی از روابط نامشروع یک بازیگر زن در فضای رسانهای ایران پخش شد و تماشای آن به سرعت تبدیل به تفریحی جمعی برای برخی از اقشار اجتماعی شد. این بار اما این جنایت که قبح آن تصاویر را هم ندارد به سرعت افکار عمومی ایرانیها را درنوردیده است و چیزی باقی نمانده است که در برنامه کودک نیز از آنها صحبت شود.
چند ماهی است که بحث درجه بندی سنی در سینماها داغ شده است. اینکه فیلمها برای راهنمایی خانوادهها درجه سنی داشته باشد و مشخص شود که کدام فیلم برای کدام رده سنی نامناسب یا مناسب است. اما امروز کودکان بیپناه ایرانی در معرض بمباران اخباری از خشونتی بیحد و حصر قرار گرفتهاند که ظاهراً قبح تماشایی ندارد و همه بحثهای خانوادگی و جمعی حول محور آن شکل گرفته است و تلویزیون پر است از تصاویر این ماجرا و اکسپلور اینستاگرام یکی در میان درباره میترا استاد و محمدعلی نجفی است
ماجرای قتل همسر دوم نجفی اگر با پیوستهای فرهنگی و رسانهای متناسب جامعه ایران مواجه میشد میتوانست سکوی پرشی برای نمایش قبح خشونت؛ بی مبالاتی در تشکیل خانواده و… باشد اما به ترتیبی که در حال جلو رفتن است چیزی بیش از نمایش یک خشونت عریان برای همه ردههای سنی؛ یک نمایش هیجان برانگیز از پیرمردی که معشوقه جوانش را سرانجام میکشد نیست.
تیرهایی که محمدعلی نجفی شلیک کرد تنها میترا استاد را نکشت بلکه به افکار عمومی کودکان جامعه ایران هم برخورد کرد. والدین ایرانی میدانند با مواجهه بی واسطه کودکانشان با این هفتتیرکشی جذاب چگونه آنها را در معرض خشونتی بیسابقه قرار داده اند که واقعی است و هیجان دارد و حالا کم کم وارد مراحل دیگری هم خواهد شد؟
«دختر تبریز» روایتی از مادری که هم رزمنده است، هم مربی و معلم
هدی مهدیزاد نویسنده کتاب «دختر تبریز» می گوید که این کتاب روایتی است از زندگی مادری که هم رزمنده است، هم مربی نهضت و هم معلم پرورشی.
بخش تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی چندی قبل، خاطرات مربیان پرورشی مدارس استان آذربایجان شرقی را در کتابی با عنوان «مربای گل محمدی» گردآوری کرده و دفتر اول آن از سوی انتشارات دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی (راهیار) منتشر شد. در میان این معلمان پرورشی که خاطرات ماندگاری را از لحظههای حساس پیش از انقلاب تا پایان جنگ تحمیلی رقم زدهاند، یکی از معلمان وجهه کاملاً متفاوتی از سایرین داشته است. این تمایزها سبب شدند تا خاطرات وی در کتابی مجزا به چاپ برسد.
کتاب «دختر تبریز» خاطرات خانم صدیقه صارمی است و با تحقیق و تدوین هدی مهدیزاد، توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران نیز رونمایی شد.
هدی مهدیزاد درباره اتفاقاتی که منجر به نوشتن این کتاب شدند، عنوان کرد: آشنایی من با خانم صارمی به دهه هشتاد برمیگردد. آن موقع دانشآموز بودم و ایشان از مربیان پرورشی من بودند. در چند اردوی مختلف شرکت کردم و آنجا با خانم صارمی بیشتر آشنا شدم. شخصیت ایشان با بقیه مربیان پرورشی تمایز داشت. از این جهت که ایشان خاطرات گذشتهشان را در جمعهای مختلف برای دانشآموزان تعریف میکردند. در آن دوران نوجوان بودم و دوست داشتم ایشان سرمشق و الگویی برای من باشد. اینها من را مصمم کرد که بیشتر با ایشان آشنا شوم.
وی در ادامه گفت: به همین دلیل وقتی دانشجو شدم، با اینکه دیگر از طریق مدرسه ارتباط نداشتم، ولی ارتباطات شخصی را با ایشان حفظ کردم. از همان ابتدای دوره دانشجویی، با بعضی دوستان کارهایی در حوزه شهدا و دفاع مقدس به صورت تحقیقی انجام داده بودم، ولی خیلی دوست داشتم به صورت اختصاصی روی سوژهها و خاطرات خانم صارمی هم کار کنم. با این حال ایشان خیلی مایل نبودند و میگفتند این کارها وظیفه من بوده و چیزی نیست که کسی بخواهد روی ثبت و ضبطشان وقت بگذارد. ایشان تاکید داشتند این کارها دلی بوده و از سر وظیفه، برای همین ضرورتی نمیدیدند که کسی روی خاطراتشان وقت بگذارد.
مهدیزاد در ادامه گفت: در سال ۹۰ با دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی آشنا شدم. یک فراخوان از سوی دفتر اعلام شد که مربوط به سوژههای معلمان پرورشی دهه شصت بود و من خانم صارمی را معرفی کردم. بعدتر فراخوانی آمد که مربوط به زنان فعال در نهضت سوادآموزی بود که ایشان باز سابقه زیادی در آنجا داشتند. باز مدتی گذشت و بنا بود درباره زنان فعال در پشت جبههها، ضبط و ثبت خاطرات انجام شود. آنجا هم دیدیم ایشان قابلیت دارند در این گروه هم خاطراتش ثبت و ضبط شود. اینجا بود که دفتر مطالعات به این نتیجه رسید خانم صارمی متفاوتتر از بقیه زنان انقلابی و مربیان پرورشی است. با توجه به اینکه بنده با ایشان آشنایی قبلی داشتم، پیشنهاد شد خاطرات ایشان را به صورت مفصّل ضبط کنیم. در نهایت با توجه به پیشزمینههای بنده در نویسندگی و علاقه ویژهای که در این زمینه نشان داده بودم، در نهایت کار تدوین نیز به بنده پیشنهاد شد. در نهایت با وجود اینکه خانم صارمی میل به انتشار گسترده خاطرات خود نداشتند، اصرارهایی که دفتر مطالعات تبریز و بنده داشتیم، ایشان با توجه به اینکه میدانستند لازم است این خاطرات ثبت شود تا به نسلهای بعد منتقل شوند، نظرشان عوض شد و همراهمان شدند.
وی توضیحاتی هم درباره فرآیند ثبت و ضبط این خاطرات نیز گفت: مصاحبههای اولیه خاطرات در ۹ جلسه دو ساعته انجام شد که سعی شد خط داستانی خاطرات حفظ شود که کار برای پیادهسازی راحتتر باشد. ولی اقتضاء این فرآیند بود که به هر حال راوی خاطرات گریزی به گذشته یا حال میزد. نکته دیگری که در این مسیر بسیار پیش میآمد این بود که سوالاتی در مسیر تدوین محتوا مطرح میشد که نیاز بود مجدد بررسی شود. گاهی اوقات تا یک ساعت یا بیشتر، تلفنی با خانم صارمی در ارتباط بودم. این اتفاق در مرحله بازخوانی هم افتاد. آنجا بود که دوباره ۴ جلسه دو ساعته مجدداً در خدمت خانم صارمی بودیم تا کار تکمیل شود.
هدی مهدیزاد درباره شخصیت صارمی به عنوان یک فعال اجتماعی و یک معلم پرورشی پرجنبوجوش نیز تصریح کرد: شخصیت ویژه خانم صارمی را میتوان یک نکته مهم دانست. لابهلای شنیدن خاطرات خانم صارمی، خیلی راحت متوجه میشدیم روحیه ایشان از کودکی همینطور جسور و فعال بوده است. در این میان چیزی که توانست کمک مضاعفی باشد تا شناخت خوبی از ایشان و فعالیتهایی که در زمان انقلاب و بعد از آن در دفاع مقدس داشتهاند به دست بیاورم، خاطرهگویی ایشان در مدارس برای دانشآموزانشان بود که بنده هم جزو آنها بودم. ایشان با اینکه روزهای تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی دانشآموز بودند، ولی با همان سن کم در آنجا نقشآفرینی میکردند و حضور داشتند. آن شخصیت متفاوت همانطور که بزرگ میشد، در عرصههای مختلفی ایفای نقش میکرد. ایشان در نهضت سوادآموزی، در جهاد سازندگی و در کلاسهای آموزشی مساجد و به طور کلی در خیلی از نقشهای ممکن حضور پیدا کردند.
نویسنده کتاب دختر تبریز درباره انتخاب نام کتاب اینطور توضیح داد: انتخاب اسم این کتاب، یک کار گروهی بود و این اسم از بین چند اسم پیشنهادی انتخاب شد. افراد دیگری هم در این فرآیند مشارکت داشتند که مایلم از همه آنها تشکر کنم. «دختر تبریز» دو وجه زنانه بودن داستان و جغرافیای آنرا میرساند و تمایزش با دیگر پیشنهادات باعث شد انتخاب شود.
مهدیزاد در پاسخ به این پرسش که به عنوان محقق این کتاب، بهترین بخشهای خاطرات معلم پرورشی خود را کجای کتاب میداند، گفت: هر کدام از خاطرات ایشان ویژگی خاص خودش را دارد و برای من جذاب است. اما به طور کلی میتوانم بگویم نوجوانی خانم صارمی بیش از همه برای من جذاب است. خانم صارمی خیلی نترس بودند، مثلاً وقتی در تبریز تظاهرات بوده، با دوربین میرفتند بین جمعیت و در آن بحبوحه عکاسی میکردند. یا اینکه یکی دو سال منتهی به انقلاب، حضور دختران با حجاب در مدارس قدغن میشود. ایشان اما بدون هیچ ترسی با چادر به مدرسه میرفته است.
این محقق و نویسنده تبریزی، درباره مخاطبان کتابش گفت: طبیعتاً میتوان عامه مردم را مخاطب اینچنین روایتهایی دانست. اما از آنجایی که در مورد زنان انقلابی در کشور کتابهای کمی کار شده است. ما زنانی مثل خانم صارمی کم نداریم، ولی آنها شناسانده نشدهاند. کسانی که دستاندرکار هستند خیلی کم دنبال این دسته افراد رفتهاند. البته وجه دیگر مخاطبین که انتظار میرود درگیر این کتاب باشند، خانمها هستند. در کل با توجه به شرایط خاصی که در مدت اخیر جامعه ما درگیر آن بوده، شاید جوانانی که در فضاهای اجتماعی و سیاسی هستند را بتواند پای چنین کتابهایی بکشاند. امروز جنس مسائل حاکی از آن است که جوانترها مسائلی از قبیل سیاستهای دولتها و اثراتش بر جامعه را با چیزی که نظام اسلامی برای مردم ایران و حتی جهان به ارمغان آورده، به اشتباه یکی میکنند. حتی طوری مشکلات را حل نشدنی میبینند که زیاد میشنوم آرزوی خود را رفتن از ایران میدانند. خیلی دوست دارم این کتاب را این دسته از جوانان این کتاب را بخوانند.
وی در آخرین بخش صحبتهای خود با اشاره به اینکه اعتقاد دارد لازم است این کتاب به دست کسانی برسد که میخواهند از این کشور بروند، گفت: نظرم این است که ببینند میشود انسان در وطن خودش باشد، مقاومت کند و بایستد تا کشورش را آباد کند. قرار نیست کسی بیاید و برای ما یک مملکت خوش و خرمی را آماده کند و تحویلمان بدهد. با روایتی که این کتاب دارد، بیشتر حس میکنیم خودمان باید از خودمان شروع کنیم. این همان خاصیتی است که خانم صارمی داشتند و به نوعی همیشه یک سیاست رو به جلو داشتند. محکم ایستادن برای درست کردن شرایط را میتوان در داستان زندگانی ایشان دید.
برای مفاهیم ضداستعماری وحفظ زبان مادری
نویسنده کنیایی برنده جایزه صلح اریش ماریا رمارک شد
جایزه صلح اریش ماریا رمارک ۲۰۱۹ نگوگی وا تیونگو نویسنده اهل کنیا را به عنوان برنده خود برگزید.
به گزارش سایت اسنابروک، نگوگی وا تیونگو نویسنده اهل کنیا به عنوان برنده جایزه صلح اریش ماریا رمارک که امسال برای پانزدهمین بار اهدا شد، انتخاب شد. دلیل اصلی انتخاب او برای این جایزه اطلاعرسانی او درباره مفاهیم ضداستعماری، استفاده از روایت هنری سنتی آفریقایی و حمایت او از حفظ زبان مادریاش بود.
شهر اسنابروک واقع در آلمان از سال ۱۹۹۱ تا به حال هر دو سال یک بار این جایزه را اهدا کرده که به افتخار اریش ماریا رماک نویسنده شناختهشده بینالمللی که در این شهر به دنیا آمده بود نامگذاری شده است. این جایزه شامل ۲۵ هزار یورو مبلغ نقدی هم میشود.
هیات داوران جایزه در بیانیهای گفت: «ما داریم از نویسندهای تجلیل میکنیم که خودش را معطوف پیشبرد فرهنگهای آفریقایی و جدایی از محدودیتهای استعماری کرده است. تلاش او در خلق دیالوگ با وجود یا حتی شاید به خاطر اختلافهای زبانی باعث درک عظیمتر از این قاره میشود و در نتیجه میتواند به صلح کمک کند.»
شهردار اسنابروک وولفگانگ گریزت گفت: «نگوگی وا تیونگو مخصوصاً در مقالههای اولیهاش به مسئله عواقب عصر استعماری اشاره میکند. مسئلهای که من مشخصاً به آن فکر میکنم و به معنی بازگشت میراث فرهنگی به تسخیر درآورده شده و ضرورت غلبه بر ساختارهای قدرت در کشورهای آفریقایی پسااستعماری است که توسط کشورهای اروپایی شکل گرفت.»
این نویسنده و دانشمند فرهنگی اهل کنیا به عنوان یکی از مهمترین نویسندههای شرق آفریقا شناخته میشود و بارها به عنوان یکی از کاندیداهای دریافت جایزه نوبل ادبیات در نظر گرفته شده است. یکی از اصلیترین آثار او که برای نوبل هم در نظر گرفته شده «استعمارزدایی ذهن» است که به زبان آلمانی نیز ترجمه شده است.
در دهه پنجاه میلادی، خانواده وا تیونگو به اسارت درآمد، برادر ناتنیاش کشته شد و مادرش مورد شکنجه قرار گرفت. نگوگی در سال ۱۹۶۴ نخستین رمان خود با عنوان «گریه نکن فرزند» را منتشر کرد که باعث شد به شهرت بینالمللی دست پیدا کند. او خودش را به عنوان یک نویسنده ضداستعماری میبیند و در نتیجه رمانهایش را به زبان مادری خود یعنی کیکویو منتشر میکند. او خودش آثارش را به انگلیسی ترجمه میکند، اما آنها به زبانهای دیگر بسیاری هم ترجمه شدهاند.
در سال ۱۹۷۷ این نویسنده به خاطر یکی از نمایشنامههای انتقادیاش مورد شکنجه قرار گرفت، بدون دادگاه به زندان افتاد و کتابهایش ممنوع اعلام شدند. در اوایل دهه هشتاد او توانست پناهندگی انگلستان را بگیرد. وقتی نگوگی در سال ۲۰۰۴ دوباره به کنیا بازگشت، او و همسرش مورد حمله قرار گرفتند، به همین دلیل آنها به ایالات متحده رفتند و در حال حاضر هم آنجا زندگی میکنند و نگوگی در دانشگاه نیویورک به تدریس مشغول است.
پوروهاب و دغدغه نویسندگان مذهبی:
نویسندگان برای نوشتن رمان مذهبی باید از جانب ناشر دلگرم باشند
محمود پوروهاب معتقد است نویسندگان برای نوشتن رمان مذهبی برای نوجوانان باید از جانب ناشران دلگرم باشند و این موضوع، یک مساله دوطرفه است که یک طرفش نویسنده و طرف دیگرش ناشر قرار دارد.
محمود پوروهاب نویسنده ادبیات مذهبی کودک و نوجوان در گفتگو با خبرنگار مهر، در پاسخ به این سوال که چرا حجم آثاری چون رمان یا داستان بلند درباره امام علی (ع) در ادبیات معاصر کشور کم است، گفت: درباره رمان و داستان بلند حق با شماست اما در زمینه داستانهای کوتاه و حکایتگونه کارهایی انجام شده است. من هم در این زمینه قلم زدهام. نمونهاش مجموعه «مژده گل» است که همراه با مجید ملامحمدی آن را کار کردیم و کتاب مربوط به امام علی (ع) را من نوشتم.
وی افزود: پیش از «مژده گل» مجموعه دیگری هم بود که سالها پیش با کانون پرورش فکری آن را کار کردم که با عنوان «این صدای علی است» در یک شکل و قالب شکیل چاپ شد. اما متأسفانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتابها را یکبار بیشتر چاپ نمیکند. چون مدیریت این نهاد فرهنگی تغییر میکند، کار چاپ کتابها به مشکل برمیخورد و کمتر کتابی را میبینید که کانون تجدیدچاپ کند. بههرحال پیش از این کتاب هم، مجموعه دیگری را با کانون کار کردهام که درباره پیامبر (ص) و امام علی (ع) بود. بههرحال «این صدای علی است» کتاب خوبی است چون دربرگیرنده مناظرهای است که امام باقر (ع) با چندتن از خوارج دارد و در آن از فضائل امیرالمومنین (ع) گفته میشود؛ البته در قالب داستان. چارچوب کار هم این بود که چندنفر از خوارج میآیند و به امام باقر میگوید اگر بتواند در بحث محکومشان کند، از عقاید خود دست میکشند. به اینترتیب داستان رشادتهای امام علی (ع) در جنگهایی مثل بدر و خیبر و همینطور دلیریهایش در عرصههای دیگر روایت میشود.
این داستاننویس در ادامه گفت: درباره بحث شما در زمینه کمکاری درباره امام علی (ع) و دیگر معصومین باید بگویم که ما اصولاً نویسندگان مذهبینویس کمی داریم. غیر از نویسندگان اصلی و جریانساز، تعدادی کار جستهگریخته در این زمینه انجام شده است. یعنی غیر از نویسندگان اصلی انگشتشمار، تعداد دیگری هم هستند که در این حوزه فعالیت کنند اما تخصص چندانی ندارند. در مجموع، تعداد نویسندگان این ژانر نسبت به مخاطبان بسیار کمتر است.
پوروهاب ادامه داد: نویسنده داستانهای مذهبی اول از همه باید با منابع آشنایی داشته باشد. افرادی هستند که داستان مذهبی مینویسند اما دیدهام که از کتاب نویسندگانی چون من و دیگر دوستانم استفاده میکنند. یکبار فرد جوانی را دیدم که یکی از کتابهایم به دستش بود. از او پرسیدم میخواهد چه کار کند که گفت میخواهم براساس این کتاب یک داستان بنویسم. خب، من وقتی قرار است داستانی درباره یکی از معصومین بنویسم، دربارهاش خیلی تحقیق و پژوهش میکنم و کلّی یادداشت برمیدارم. مطالب و منابع را هم با یکدیگر مقایسه میکنم که مرتکب اشتباه نشوم. اما متأسفانه چنین حوصلهای در این نویسندگان جوان وجود ندارد و با منابع اصلی سر و کار ندارند. بههمین دلیل است که مذهبینویسی در کتابهای داستانی، خود را به یک شکل تکراری نشان میدهد. باید به این مساله توجه کرد که زبان جامعه، سال به سال تغییر میکند، دید و نگرشها عوض میشود و باید به فراخور این شرایط، کارهای تازهتری انجام بگیرد. اما شاید شرایط برعکس هستیم. یعنی در حالی که باید کارهای بیشتری انجام شود، کارهای کمتری انجام میشود.
نویسنده کتاب «همسفر ناشناس» درباره کمکار بودن نویسندگان مذهبی برای نوشتن رمان و داستانهای بلند گفت: بله، در اینزمینه کم کار شده است. ما نویسندگانی هم که کار کردهایم، بیشتر برای نوجوانان، داستانهای کوتاه نوشتهایم. اگر شما بخواهید برای نوجوانان، رمان یا داستان بلند بنویسید، یک امر دوطرفه است یعنی هم باید نویسنده آن را بخواهد هم ناشر. زمانی بود که کانون پرورش فکری پروژهای را درباره مفاهیم قرآنی کار کرد که من هم چند کار در آن پروژه داشتم. اگر برنامهای برای این مساله باشد و پروژهای تعریف شود، خوب است. اشکالی هم ندارد که سفارش بدهند و کار سفارشی انجام شود. یعنی ناشران دولتی که پشتوانه دارند، میتوانند از نویسندگان شناختهشده و آزمونپسداده دعوت کنند تا درباره زندگی معصومان بنویسند. من سال گذشته ۲ داستان بلند درباره معصومین برای انتشارات کتاب جمکران نوشتم؛ یکی «فواره گنجشکها» درباره زندگی امام صادق (ع) و دیگری «باید دریایی باشد» درباره زندگی امام باقر (ع). نکته این است که میشود کار رمان یا داستان بلند انجام داد، اما به شرطی که ناشر اثر هم بخواهد.
وی افزود: باید تعارف را کنار گذاشت. نویسندگان هم مانند دیگران دغدغه معیشت دارند. ممکن است یک نویسنده بخواد درباره سوژهای بنویسد اما ناشری قبول نکند. اگر نویسنده وقت بگذارد و بنویسد اما ناشر چاپش نکند، زمان و هزینه آن نویسنده هدر رفته است. رمان یا داستان بلند، داستانِ با حجم کوتاه نیست که برای نشریه یا مجله بنویسی! چند ماه یا سال زمان میبرد. در این زمینه، ناشر باید پیشقراردادی ارائه کند که نویسنده دلگرم شود و بتواند با خیال راحت کار کند. اما معمولاً این کار انجام نمیشود وگرنه نویسندگان مشکلی برای نوشتن ندارند.
صدای پای جنگ پشت قفسهای باغ وحش
علیالله سلیمی
جنگ، پدیده فراگیری است که وقتی شروع میشود تقریباً همه افراد جایی را که آتش جنگ در آن افروخته شده درگیر تبعات خود میکند. از افراد بزرگسال که اغلب آنها به طور مستقیم درگیر صحنههای جنگ میشوند گرفته تا کودکان و نوجوانان که به واسطه درگیر بودن والدین و اقوام خود به نوعی از ترکشهای جنگ در امان نمیمانند. این جنگ حتی ممکن است زندگی برخی از حیوانات را هم در معرض خطر و نابودی قرار دهد. اتفاقی که در داستان «ایلا، نگهبان باغ وحش» نوشته زهرا فردشاد، افتاده و در آن، تقریباً همه افراد حاضر در یک موقعیت جنگی از صدمات جنگ آسیب میبینند.
وقایع این داستان در روزهای آغازین جنگ تحمیلی در حاشیه یکی از شهرهای مناطق جنگی جنوب کشور اتفاق میافتد. در یک باغ وحش، که فاصله نزدیکی با یک شهر مرزی و در معرض هجوم دشمن دارد. راوی داستان، پسر نوجوانی است که در همان ابتدای داستان میگوید من و پدر و مادرم در باغ وحش زندگی میکنیم. پدرم نگهبان باغ وحش است. دیشب، حیوانها در قفسهایشان سر و صدا میکردند. مادرم میگوید: «صداهای بلندی که از دور میآید آنها را ترسانده است.» با این شروع موفق، مخاطب تا حدودی در فضای داستان قرار میگیرد. زندگی یک پسر نوجوان در محیطی که محل زندگی حیوانات مختلف هم هست. البته این حیوانات هر کدام به طور جداگانه در داخل قفسهای خود زندگی میکنند اما پسر نوجوان هر روز آنها را میبیند و بیگمان انس و الفتی هم با برخی از این حیوانات داخل قفسها دارد. این سوژه طبعاً میتواند برای مخاطبان نوجوان جذابیت داشته باشد. حالا اتفاق تازهای که همان نشانههای شروع یک جنگ تمامعیار است، به روند وقایع داستان سرعت بیشتری میبخشد و حوادث داستان مسیر تازهای را در پیش میگیرد.
راوی نوجوان داستان، وقایع را از نگاه خود روایت میکند و تا حدودی هم تخیل کودکانه و خیال پردازیهای مختص این گروه سنی را چاشنی گفتههای خود میکند. اما آنچه مخاطب از لا به لای صحبتهای او متوجه میشود این است که جنگ شروع شده و به زودی آتش این جنگ ناخواسته دامن پسر نوجوان، پدر و مادرش و حتی حیوانات داخل قفسهای باغ وحش را هم خواهد گرفت. همین اتفاق هم میافتد. ابتدا، برق باغ وحش قطع میشود، وقتی پدر برای پیگیری موضوع به شهر میرود، درگیر جنگ شده و برای خانوادهاش هم پیغام میفرستد در قفسها را باز کرده، حیوانات را آزاد کنند و خودشان هم به جای امنی در شهری دیگر، پیش اقوام بروند. در واقع، صحنههای اصلی داستان از اینجا شروع میشود؛ تلاش بیوقفه مادر در بحبوبه شروع جنگ برای نجات جان خود و فرزند و آزادسازی حیوانات باغ وحشی که در معرض هجوم دشمن است. این دستمایه داستانی، ظرفیتهای لازم برای پرداخت یک داستان نسبتاً قوی و پر کشش را دارد اما آیا نویسنده توانسته از این ظرفیت به شکل بهینهای استفاده کند و داستان را در مسیری که برای مخاطب نوجوان جذابیت بیشتری داشته باشید هدایت کند؟ به نظر می رسد موفقیت نویسنده در این زمینه نسبی است.
کل داستان به چگونگی خروج مادر و پسر از یک موقعیت جنگی خلاصه میشود. بنا بر این، مسئلهای به نام «جنگ» سایر جنبه های زندگی در محیط باغ وحش و حتی شهر مجاور آن را به حاشیه میبرد. نشانههایی در داستان هست که به مخاطب یادآوری میکند در این داستان قرار است فقط از جنگ گفته شود و این میتواند برای گروهی از مخاطبان نوجوان جذابیت نداشته باشد. نویسنده عنوان داستان را «ایلا، نگهبان باغ وحش» انتخاب کرده اما در روایت داستان، ایلا عملاً نقش چندانی در این زمینه ندارد. یعنی با توجه به غیبت پدر در روزهای آغازین جنگ و اینکه باغ وحش و حیوانات آن به حال خود رها شدهاند، نقش ایلا به عنوان کسی که در غیبت پدر باید به نوعی جایگزین او شده و نگهبان حیوانات باغ وحش باشد، میتوانست جان تازهای به داستان ببخشد، اما در عمل این گونه نمیشود و با غیبت پدر، مادر از ایلا میخواهد آماده شود که باغ وحش را ترک کنند و همزمان در قفسها را باز کرده و حیوانات را آزاد کنند. به بیان دیگر، از ظرفیتهای محیط باغ وحش و تک تک حیواناتی که داخل قفسهای آن زندگی میکنند و برای هر مخاطب نوجوانی میتواند جذاب باشد به شکل بهینهای استفاده نشده است. در این داستان، باغ وحش حالت ویترین جذابی را دارد که طبعاً بچهها از همه جنبههای آن خوششان میآید، اما خیلی زود به حاشیه میرود و داستان مسیر جنگی تازهای به خود می گیرد.
برای آشنایی با نثر و زبان نویسنده، بخشی از داستان در فصل «ماشینهای خرطوم دار» را با هم میخوانیم: «به طرف مادرم فرار میکنم. تخم مرغهای آب پز، کیسههای نان و خرما و شیشه آب از دسته دوچرخه آویزان است. مادرم ساکمان را تَرک دوچرخه میبندد و فریاد میزند: «ایلا نترس، عجله کن. وقت نداریم. بدو درِ قفس آهوها و قرد و پرندهها رو باز کن، باید فراریشون بدیم.» تا درِ قفسها را باز میکنم، همه حیوانها بیرون میدوند. اما گوزنم روی زمین خوابیده و نمیتواند تکان بخورد. گردنش را ناز میکنم و با گریه میگویم: «بلند شو فرار کن. بعثیها دارن میرسن.»تکان نمیخورد. فریاد میزنم: «بلند شو، اگه بلند نشی نمیبرمت مدرسهها … پاشو، پاشو.» آرامآرام نفس میکشد و فقط شکم بزرگش بالا و پایین میشود. مادرم فریاد میزند: «ایلا کجایی؟ زود باش دارند میرسن.» (ص ۶۵ و ۶۶)
|
|
آدرس مطلب: http://emtiazdaily.ir/newspaper/page/4050/17656/67001
آدرس مطلب: http://emtiazdaily.ir/newspaper/page/4050/17656/67002
آدرس مطلب: http://emtiazdaily.ir/newspaper/page/4050/17656/67003
آدرس مطلب: http://emtiazdaily.ir/newspaper/page/4050/17656/67004
آدرس مطلب: http://emtiazdaily.ir/newspaper/page/4050/17656/67005
|
عناوین این صفحه
- رسانههای شتابزده، ماجرای قتل نجفی و امروز صبحِ مدارس ایرانی
- «دختر تبریز» روایتی از مادری که هم رزمنده است، هم مربی و معلم
- نویسنده کنیایی برنده جایزه صلح اریش ماریا رمارک شد
- نویسندگان برای نوشتن رمان مذهبی باید از جانب ناشر دلگرم باشند
- صدای پای جنگ پشت قفسهای باغ وحش