ابراهیم افشار
۱- روزی که حسین افندی، ناصر ملکمطیعی را از اردوی تیم کلنی ایران اخراج کرد، غریبانهتر از روزی بود که سر مسابقه آموزشگاهی فوتبال بین تیمهای دارالفنون و ایرانشهر، از دست تماشاگران عاصی کتک خورد. آن روزها صحنه مسابقات آموزشگاهی، از بازیهای باشگاهی امروز، خونیتر و حساستر بود. مخصوصاً بازیهای دارالفنون و ایرانشهر که معمولاً جنجالی از آب درمیآمد. ستارههایی چون نادرافشار، محمود شکیبی، بویوکآقا جدیکار، عباس فاخری، پرویز کوزهکنانی، محمود بیاتی، حتی ناصر ملکمطیعی، یک تیم ملی در سایه بودند که در تیم مدرسه ایرانشهر بازی میکردند و دو بازیکن اصفهانی به اسم عبدالرضا موزون (اولین داور دربی سرخابیهای تهران) و حریری (بنیانگذار سپاهان اصفهان) هم در تیم دارالفنون. در یک فینال از مسابقات حساس آموزشگاهی در ابتدای سالهای سی که داورشان هم داوودخان نصیری بود، بازی چنان حساس شده بود که ناگهان لگد ناغافلی از سمت حریری خورده بود به بازیکن ایرانشهر و تماشاگران خونی، از حائلهای بدون سیم خاردار میدان گذشته و ریخته بودند توی میدان که بازیکنان دارلفنون را ادب کنند. خب طرفداران دارالفنون هم پپه نبودند و تویشان چند تا کشتیگیر قلچماق داشتند که زدند به دل ایرانشهریها و همهیشان را شهله- شهله کردند. آن روز اما آنکه بیشتر از همه پای چشمش بادمجان کاشتند، طفلی همین ناصر ملکمطیعی بود که بازیکن خوشتکنیک ایرانشهر بود! و آن روز، نهتنها سیر کتک خورد، بلکه در نهایت قساوت حکام فوتبال، محروم هم شد از بازی بعدی! اما جار و جنجالها که تمام شد، خبرهای خوب از راه رسید. مرحوم حسین افندی، مربی وقت تیم ملی ایران، از همین بازیهای آموزشگاهی بود که ۵۱ نفر را دعوت کرد برای تمرینات تیم ملی که اسم ناصر ملکمطیعی و عبدالرضا موزون هم جزوشان بود. ناصر از آنجا که عاشق ضربه برگردان و حرکات آکروباتیک بود، وقتی تو تمرینات تیم صدقیانی خواست خودی نشان دهد و یک ضربه ملخی زد، افندی به خیال اینکه دارد مسخرهبازی درمیآورد، ناصرخان را از تمرین اخراج کرد و او رفت که فوتبال را ببوسد و بگذارد کنار و چنان دل به سینما بدهد که خانداییِ همه ما بشود.
۲- این به سال ۱۳۳۰ بود که «عبدالرضا موزون» -که دو سه روز پیش عمرش را داد به شما- محصل کلاس چهارم دبیرستان بود و دعوت شده بود تیم ملی. مرحوم صدقیانی توُ تمرینات گفته بود نصفشان پیراهن بپوشند و نیم دیگرشان”لخت بپوشند” و بچهها چنان نخودی خندیده بودند که سگرمههای افندی رفته بود توُ هم. وای چه روزهای فلاکت بار اما زیبایی بود! روزهایی که ستارههای تیم ملی حتی حمام هم نداشتند و معمولاً بعد از بازیها می رفتند توُ گرمابه رکس -خیابون ورزنده، روبهروی امجدیه- دوش میگرفتند و نفری دوزار میسلفیدند.
اولین سفر موزون با پیراهن ملی، به عراق بود. بعدش هم که در دو بازی مهم در مقابل تیم ملی ترکیه در تهران. اما عمر بازیگری او در تیم ملی کم بود؛ چراکه در یک بازی دستگرمی با تیم رُستف شوروی (روسیه) وسط بازی دیده بود که پایش از درون دارد می سوزد و الو میگیرد. از فرط درد، از بازی آمده بود بیرون و روی نیمکت نشسته بود؛ اما دوباره او را به میدان فرستاده بودند (آن روزها معمول بود که در مسابقات دوستانه، بازیکن هر چندبار که دلش خواست به میدان برود!) بار دوم موزون بعد از کمی استراحت، رفته بود توُ زمین اما کمی که دویده بود، دیده بود درد امانش را بریده است. نگاه کرده بود، دیده بود پایش ورم کرده، سیاه و کبود شده است. مستر مساروش، مربی تیم ملی، که رفته بود بالای سرش، گفته بود “مینیسک پخ پخ”؛ یعنی مینیسکت نابود شده مستر؛ و این دیگر آخرین مسابقه زندگیاش بود. یکجوری با چمن خداحافظی کرده بود، انگار که با مادرش.
۳- اولین داور دربیهای سرخابی ایران، دیروز تمام کرد. مردی با تعلقات شاهینی و در حالیکه عاشق زار و نزار شاهین بود، سوت داوریاش را در جیبش گذاشت و رفت. داستان شاهینیشدنش البته ریشه در اوان جوانیاش داشت. ریشهای سبز در سال ۱۳۳۰ که وقتی در کنار مرحوم حریری (بنیانگذار سپاهان) و در معیت تیم منتخب اصفهان، هلخ- هلخ راه افتادند به رشت که در مسابقات قهرمانی کشور شرکت کنند، آنجا عاشق ادب و کمالات بازیکنان تهران شد. از برومند و امیرعراقی که دکتر و قاضی بودند پرسیده بود، حضرتعالی مال کدام باشگاهاید؟ گفته بودند شاهین. موزون را چنان تشخّص شاهینیها هلاک کرد که به محض رسیدن به تهران، رفت خدمت دکتر اکرامی و گفت آقا من الا و بلا میخواهم شاهینی باشم. دکتر اکرامی بهجای اینکه بپرسد سطح فوتبالت چطور است باباجون؟ در کدام پست بازی میکنی بابا جون؟ پرسیده بود وضع درستان چطور است؟ معدلتان چند است؟ کلاس چندید اصلاً؟ موزون در حالیکه معدل کلّش به ۱۲ هم نمیرسید، تیری در تاریکی انداخته بود که آقا حول و حوش ۱۴ است معدلمان خوشبختانه و دکتر در جوابش گفته بود “نه باباجون، برید خوب درس بخونید، هر وقت معدلتون خوب شد بیایید”. آنجا بود که موزون با چشمانی پر التماس، آخرین مزه و تیکه اصفهانیاش را به عنوان راه نجات پرانده بود که ” آقای دکتر! توُ اصفهان که معدل کیلویی نمیدن!” و دکتر خندیده بود و دلش به رحم آمده بود: “باشه، یکشنبه عکستونو بیارید ثبت نام کنید ولی من از درستون نمیگذرم”. آن روزها پاتوق اصفهانیها توُ تقاطع لالهزار و استانبول بود. بغل اون نقرهفروشی معروف که هرکی میخواست از حال همشهریها باخبر شود، سری به آنجا می زد و وارد گعده اصفهانیها میشد. موزون روی حرف دکتر ایستاد و بعدها ۱۲ سال تمام مدیر تربیت بدنی دانشگاههای ایران شد و آنچنان که خود میگفت، پایهگذار مسابقات دانشگاهی در ایران (۱۳۴۸).
۴- موزون آنقدر عاشق شاهین ماند که وقتی فهمید آقای حریری رفته تو اصفهان، شعبه شاهین را زده، خودش هم رفت تو آبادان، کلوپ شاهین را تأسیس کرد؛ اما جفت آنها فوتبالشان را از صحنههای آموزشگاهی اصفهان آغاز کردند و در اصل، از همان حیاط دبیرستان به تیم ملی فوتبال ایران راه یافتند. آنها وقتی تمایل اکرامی را دیدند، دل به دریا زدند و آمدند به تهران تا در معبدشان، شاهین، توپ بزنند و صدالبته در دبیرستان دارالفنون هم درس بخوانند که داستان کتکخوردن و محرومشدن ناصر پیش آمده بود. موزون که کفشهایش را آویخت، مصادف شد با تشریف فرمایی رییس فیفا به ایران. در فدراسیون، آقا مبشّر بود که استنلی راس را دعوت کردند به تهران و به افتخارش یک بازی هم بین منتخب تهران و کلنی شهرستانها برگزار شد که قضاوتش افتاد دست آقای موزون. اولین داوریِ آدم اگر در حضور رییس فوتبال دنیا باشد، چه ملغمهای نمیشود! موزون در حالیکه تا آن روز، سوت به دهن نگرفته بود، با همان سیستم داوری قدیم به میدان رفته بود. سیستمی که یک داور اصلی را در یک نیمه زمین میکاشت و دو کمکش در نیمه دیگر زمین مستقر می شدند. رییس فیفا با دیدن داورها، احساس کپکزدکی کرده بود. گفته بود شما که هنوز دارید مثل قدیم داوری میکنید و موزون، دوزاریاش افتاده بود که سرتاسر میدان را در تیول خود بگیرد. چنان قشنگ سوت زده بود که در پایان بازی هم یک خودنویس شیک و اعلا از استنلی کادو گرفته بود که بعد از این همه سال، تو خرت و پرتهایش بود و در میان کلکسیون خودنویسهای رنگارنگش میدرخشید. هر جا قضاوتی کرده بود، یک خودنویس هم سرجهازی گرفته بود؛ مخصوصاً خودنویسهایی که از ملکحسین، پادشاه اول اردن، و سرهنگ عبدالکریم قاسم، فرمانروای عراق قبل از صدام، هدیه گرفته بود، در بوفه خانهاش به آدم چشمک میزد.
عبدالرضا موزون، تازه بعد از قضاوت بازی در مقابل چشمان استنلی راس بود که کار را جدّی گرفت و فدراسیون او را فرستاد به کلاس آموزش داوری ۳۵ روزه در ترکیه، که با حضور داوران ۵۲ کشور برگزار میشد. گفته میشد خسروانی، مالک تاج، با اعزام او مخالف است و طفلی موزون مجبور شده بود خرج ایاب و ذهابش را خودش بدهد. کلاس که تمام شده بود، باید تزش را ارائه میداد تا مورد پذیرش قرار میگرفت. تزی که موضوعش “سود و زیان آوانتاژ در فوتبال از نقطهنظر روانی” بود و وقتی سخنرانیاش تمام شده بود، کلّی برایش کف زده بودند. بعد از بازگشتش بود که یک روز خسروانی را دیده بود؛ تیمسار گفته بود: “فیفا از سخنرانیات حسابی تشکر کرده، بیا خرجت را بگیر”. حالا او دیگر داور بینالمللی شده بود و رفته بود مسابقات ژاپن ۱۹۶۸ را سوت زده بود. بعدش دیدارهای آسیایی جوانان قاره را. بعدش هم بازیهای آسیایی را. نشان به آن نشان که تمام سوتهای داوریاش را به یادگار نگه داشته بود. مهمترین سوتش، همانی بود که دکتر اکرامی برایش از انگلیس آورده بود. یک سوت عتیقه با مارک “بالیلا” هم توگنجینهاش بود که خودش از ایتالیا خریده بود و بازیهای مهمی را با آن سوت زده بود. یک سوت از جنس فلز بود که وقتی توُ امجدیه طنین میانداخت، همه میدانستند مال موزون است. سوتی که موسیقای آرامبخشی داشت و مثل سوتهای امروزی هشداردهنده نبود. انگار چوپانی هوای نیزدن در دل داشت. یکبار که به دفتر خبرگزاریمان آمده بود، سوتش را امتحان کردم. با اینکه صدای نیلبک میداد، اما هیچکس در دستگاه سهگاه خراباتی، مهمان آوازم نکرد!
۵- موزون بچه پاقلعه اصفهان بود و هنوز یادش بود که دیوارهای قلعهگاه تا ۱۲ متر عرض داشت و چشمهاش آب گوارایی داشت که انگار از جنت موعود میآمد. اتفاقاً ارحام صدر هم همبازی و هممحلهایاش بود. او آنقدر عشق شاهین داشت که در روز ۲۷ آبان ماه ۱۳۳۲، شاهین آبادان را راهاندازی کرد و بچههای تیم جم را زیر پر و بال شاهین گرفت. ستارههایی غریب همچون دهداری، برمکی، جاسمیان، صفریان و… که با پیراهن سفید یخچالی شاهین میدرخشیدند. خودش هم که کاپیتان تیم آبادان بود و سردسته شاهینیها، و همزمان عضو فیکس تیمهای والیبال و بسکت آبودان هم بود. با هر دستش یک جوال هندوانه برداشته بود و تازه عیشش منقّص بود. هر وقت هم به تهران میآمد، در مسابقات مهارتهای انفرادی فوتبال شرکت میکرد و پوز همه را میزد. یک عکس محشر از همان روزهای ابتدایی دهه سی داشت که عین شاخ شمشاد ایستاده بود وسط زمین چمن امجدیه و توپ را میشوتید. گفتم این چیست دیگر؟ گفت: “این احمد ایزدپناه است و این هم آقا فکری. مسابقات شوت یکضرب و پرتاب اوت قهرمانی کشور است که به عنوان مهارتهای فردی برگزاری میشد. توپ را جلوی دروازه میکاشتند و میگفتند بشوت. من دوبار در این مسابقات اول شدم. توپ را از این دروازه شوتیدم به اونیکی دروازه. در پرتاب اوت هم اول شدم. چون از وسط میدان، تا خط پنالتی پرتابش کردم. ملاک انتخاب داوران این بود که هر کی زیادتر و صحیحتر پرتاب کند قهرمان است. من قهرمان بودم.”
۶- قهرمان داوریهای ایران، اما از آن نظر بیبدیل بود که در تمام عمرش هیچ کارت قرمزی از جیب درنیاورد و تنها سهبار کارت زرد به بازیکنان خشن داده بود؛ تنها سه کارت زرد، در بیش از یکصد بازی. نور به قبرش ببارد. داور آن است که کارتهایش راتوی خانه بگذارد و شوفر آن است که فرمان ماشیناش را!