از ماست به وزن بازیکنان تا تبلیغات میلیاردی!
ابراهیم افشار
۱- نه به آن ادموند مایوفسکی گوربهگور شده – مربی شهیر روسی تیم ملی فوتبال ایران- که بیچاره وقتی در خیابان بهار از جلوی میوهفروشیها میگذشت سر یک کیلو پیاز و سیبزمینی با بقال و چقال چانه میزد که من مربی تیم ملی ایرانم و کسی هم او را بهجا نمیآورد که دوزار در فروش آن تخفیف بدهد، نه به این «کی روش» که هزار الله اکبر راه پول درآوردن و بیزینس را فوت آب است و البت که ما هم هیچ اعتراضی نسبت به کارهای تبلیغاتی و برندینگ عالیجناب وارد نمیدانیم. نه به آن قهرمان روستاییوار و ضدنفسانیات ایران زمین- غلامرضا تختی- که حرف زدن با او سر تبلیغ ماست دوسوسمار نیز به مثابه قتل نفس بهشمار میرفت و نه به این مربیان شاخ شمشاد فوتبال امروز که کرور کرور پول میبرند و بیلبوردهایشان به ما چشمک میزنند از سر صبح تا شوم تار که «بیا منو بخور، بیا منو بخر». داستان بر سر یک قرون دوزارها نیست. آدمی که بلد است خودش را عرضه کند، قیمت خود را نیز میداند؟ فوتبال دیگر چیزی جز تجارت نیست.
۲- قهرمانان نسل دیروز اما به فقر، فخر میکردند. این نوع زندگی درویشانه، از یک جهانبینی متعبدانه برمیخاست که از طرف مربیان صبح تا شب به قهرمانان القا میشد تا آنها دمی به اصول آماتوریسم خیانت نکنند، حتی اگر جگرگوشهشان خرده نانی برای سق زدن نداشته باشند. فوتبال آماتوری و نیمه آماتوری ایران در نیم قرن نخست راهاندازی خود، سعی میکرد خود را از اصول تجارت دور نگه دارد. حتی خارجکیهای فوتبال نیز در همین خرده فرهنگ حل میشدند و نهایتش سر پیاز و سیبزمینی تخفیف میخواستند. به عنوان مثال مربی نهنگی مثل رایکوف که تاج را تاج کرد وقتی سر از سپاهان اصفهان درآورد قراردادش چنان نحیف بود که آدم فکر میکرد اگر دستش را بو کند از بین میرود. او در دیماه سال ۱۳۵۵ با حقوق فیکس ماهانه ۱۵ هزار تومن و ده هزارتومان فوقالعاده بابت غذا و ایاب و ذهاب و هزینه هتل، کوچینگ سپاهان را در دست گرفت. چیزی معادل تقریبی شش هزار دلار در ماه! حالا او چگونه میتوانست معرف تبلیغات محیطی یک هتل یا یک رستوران یا یکجور تنقلات باشد؟ شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که بیزینس و تبلیغات در نیم قرن نخست فوتبال ایران، محلی از اعراب نداشت. ستارههایی که پول کفش و لباسشان را از پول توجیبی خود میدادند و پیراهنشان را خود میشستند و حیاط باشگاه را خود جارو میکردند، چگونه میتوانستند مظهر آلودگی به مادیات باشند؟ بگذارید برای اثبات این قضیه، یک داستان جنایی از صفحه حوادث روزنامه اطلاعات ۱۳ شهریور ۱۳۵۵ نقل کنم که دربرگیرنده فضای «فقرسیاه» در آن سالهای فوتبالفارسی است. در این خبر هولناک نوشته شده «فوتبالیستی که با قطع مستمری، به دزدی میرفت به یک سال زندان محکوم شد.» داستان از این قرار است که «یک استعداد فوقالعاده آبادانی که در تیمهای تهران فوتبال بازی میکرد و زندگیاش را تا ۲۴ سالگی فقط از راه فوتبال گذرانده بود، ناگهان با قطع مستمریاش از طرف باشگاه، چون هیچ کاری بلد نبود پس به دزدی روی آورد و در شعبه نهم دادگاه جنحه به یک سال حبس جنحهای محکوم شد. او در دادگاه خاطرنشان کرد که چون هیچ کار دیگری غیر از فوتبال یاد نگرفته بودم ناچار به دزدی مبادرت کردم!» برای نسل چنین فوتبالیستهایی اصلا تبلیغات محیطی چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ نسلی که فوتبال را برای فوتبال بازی میکرد چه صنمی با بیلبورهای بانکها داشت؟ حتی در پیشرفتهترین فوتبالهای دنیا نیز داستان اینقدرها جدی نبود!
۳- شاید جذابترین مصاحبه از غولهای نیمهحرفهای تیم ملی ایران را در دوم اردیبهشت ۱۳۵۱ در کیهان ورزشی خواندیم که ستارهای چون مجید حلوایی صاف صاف جلوی خبرنگار کیهان ورزشی را گرفت و با خوشحالی وصفنشدهای اعلام کرد که ماستبند محلهشان واقع در سه راه زندان تهران اعلام کرده که در صورت پیروزی ایران بر کره شمالی، به اندازه وزن تمام بازیکنها به تکتک آنها ماست میدهد! هنوز ذوق و شوق مجیدآقا وقتی که این خبر را در تمرینات آمادهسازی تیم ملی به همبازیهایش میداد در ذهن تاریخ شفاهی فوتبال ایران مانده است که بقیه توپچیها را چه شکلی انگشت به دهان کرد و احتمالا چه نهنگهایی که آن شب به مادر خود مشتلق دادند که نترس، فوتبال ما را به جایی رسانده که دیگر میتوانیم هزینه لبنیات منزلمان را مجانی به دست بیاوریم. «دیگر هرچی ماست و پنیر میخواهی نوکرتم!»
۴- -اولین مربی خارجی ورزش ایران که به حقوق خود قناعت نکرد و به فکر درآمدهای جانبی افتاد، صاییم اریکان بود؛ مربی کشتی ایران که از ترکیه آمده بود تا مثلا زیره به کرمان ببرد. او در اولین سفر برونمرزی به همراه تیم ملی کشتی ایران به سوئد، جفت پایش را اّلا و بّلا توی یک کفش کرد که من میخواهم دوتا قالیچه ایرانی هم برای فروش ببرم. قبل از آن ایرانیها معمولا در سفر به فرنگستون، سجادههای نفیس برای فروش میبردند، صاییم بیک اما مبتکر قالیچه قاچاقی شد. قالیچههای کوچک کوچکی که به مرور به قالیهای ۴ در ۴ تبدیل شد. آقابلور هر وقت داستان این قالیچهها را میگفت میخواست زمین دهن باز کند و کشتیگیران ایران را ببلعد. از نظر او مصیبت اصلی وقتی بود که طیاره در فرودگاه استکلهم به زمین مینشست و چون آنجا از حمال و باربر و وانت خبری نبود، بچههای قلچماق باید جور مربی خارجی را میکشیدند و تا هتل حمالی میکردند و از نفس میافتادند. شاید تنها آدمی که به قول آقابلور در تمام عمرش دست به چنین کاری نزد و همسفرهایش را بارها از دست زدن به چنین کارهای زنندهای نکوهش کرد همو بود. تختی عزت نفس داشت اما الباقی ستارههایی که چیزی از ورزش و قهرمانی کاسب نمیشدند، مجبور بودند برای گذران امورشان گاه در سفرهای خارجی، دست به کارهای چیپ اقتصادی بزنند و گاه آبرویشان را هم در این راه از دست بدهند. مثل شمش بردن بچههای تیم ملی به جام ملتهای آسیای ۱۹۶۰ هندوستان که پلیس همهشان را سربزنگاه هنگام آب کردن سکهها خفگیر کرد و نه تنها سرمایهشان را مصادره کرد که تعدادیشان نیز به چندسال و چندماه محرومیت از فوتبال محکوم شدند. برای آن نسل، برندینگ و بیزنس، طعم زهر هلاهل میداد.
۵- -اولین مربیای که در ورزش ایران به فکر بیزینسهای غیرورزشی افتاد، صاییم بیک بود از منطقه آناطولی که وقتی دوتا قالیچه به سوئد برد فروشش را انداخت گردن آقابلور. بچهها گفته بودند آقا با چه زبانی میخواهی قالیها را آب کنی؟ تو که زبان فرنگیها را نمیدانی؟ آقا بلور گفته بود من فقط یک جمله بلدم:«آی هَو تو کارپت!» (من دوتا قالیچه دارم!) در استکهلم قالیچهها را کشانکشان برده بودند هتل تا موقعیتی برای فروشش بیابند و با سود فرشها سور و ساتی راه بیندازند. بلور به یک مغازه شیک وپیک فرشفروشی رفته بود و هاج و واج مانده بود. میگفت لاکردار از سالن کشتی ما در تهران بزرگتر بود و فرشهای وحشتناک نفیسی در آن بودند که به آدم چشمک میزدند. بلور به محض ورود، به بادیگاردهای سالن فرشفروشی گفته بود:«آی هَو تو کارپت» و طرف لبخند ملیحی زده بود که اوکی. آنجا در سالن سوئدیها، بلور که آنهمه فرش آنتیک در عمرش ندیده بود یک «تکگویی» خوشگلی با خود راه انداخته بود که همیشه تعریفش را میکرد: «ای تیمسار! ای قهرمانان ایران! ای ملت ایران! کجا هستید تا ببینید مربی بیچاره ایرانی به چه ترس و لرزی و هزاران بدبختی، آلودگیهای مربی خارجی را پاک میکند؟».
او و تیمسار ایزدپناه رئیس وقت ورزش کشور، اولش به بهانه خرید و قیمتگذاری قالیهای مشابه وارد سالن فرشفروشی شده و چون انگلیسیشان فول نبود ناگهان به بهانهای از مغازه دررفته بودند، آخرش هم قالیچهها را با ترس و لرز به مدیر هتلی که تیم ایران در آن مستقر بود، فروخته و تتمهاش را کف دست صاییم بیک گذاشته و نتوانسته بودند سور و ساتشان را راه بیاندازند و دستهجمعی دلی از عزا دربیاورند. اینجور ناکامیها شمایلی از تمام بیزینسهای قهرمانان فقیرپیشه نسل اول ما بود که ناگهان بسیاریشان دست تنگ و تنگدست از دنیا رفتند و نماندند تا تصاویر بدیع مستر کیروش و الباقی تبلیغاتچیهای فوتبالفارسی را در بزرگراهها ببینند و آه سیری از ته دل بکشند. بسیاری از آنها وقتی مردند حتی دوتا قالیچه هم در کلیّت زار و زندگیشان نداشتند. بقیه که به قواعد بیزینسهای مدرن آگه بودند هزار الله اکبر، دوتا دوتا جزیره داشتند. سه تا سه تا طیاره داشتند. چهارتا چهارتا قارقارکهای لندهور داشتند. پنج تا پنج تا کت و شلوارهای مارکدار شیکان پیکان. شش تا شش تا برج و بارو. هفت تا هفت تا غبغب. اکنون بهای غبغب ما چند است؟